سردرو

لغت نامه دهخدا

سردرو. [ س َ دِ رَ / رُو ] ( نف مرکب ) سردروکننده. سربرنده. خنجر یاشمشیری که سرها درو کند، سرها را ببرد :
بدو گفت جویا که ایمن مشو
ز جویا و از خنجر سردرو.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 368 ).
عالی حسامش سردرو
خورشید جان را نور و ضو.
ناصرخسرو.

سردرو. [ س َ ] ( ص مرکب ) کنایه از ناخوش و افسرده. ( بهار عجم ) :
امشبم شیشه بی می ناب است
سردروترز برف مهتاب است.
ملا مفید بلخی ( از بهار عجم ).
از بسکه دیده ایم رقیبان سردرو
ز افسردگی چو آینه یخ بسته ایم ما.
ملا مفید بلخی ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

کنایه از ناخوش و افسرده

پیشنهاد کاربران

بپرس