سردار لشکر

پیشنهاد کاربران

لشکرکش. [ ل َ ک َ ک َ / ک ِ ] ( نف مرکب ) کشنده لشکر. قائدلشکر. سپه سالار. ( آنندراج ) . سردار لشکر :
نترسد از انبوه لشکرکشان
گر از ابر باشدبرو سرفشان.
فردوسی.
چو بندوی خراد لشکرفروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش
روی لشکرکش خوارزم درآورد آژنگ.
فرخی.
لشکرکشان ز بهر تقرب به روز جشن
شاید اگر که دیده کنندی نثار او.
فرخی.
سال و مه لشکرکش و لشکرشکن
روز شب کشورده و کشورستان.
فرخی.
شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن
سایه یزدان شه کشورده کشورستان.
عنصری.
سزد شاه ایران اگر سرکش است
که او را چو تو گرد لشکرکش است.
اسدی ( گرشاسب نامه ص 258 ) .
در معرض موازات بزرگان دولت و لشکرکشان ملک و اصحاب مناصب آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 436 ) .
چنان بود پرخاش رستم درست
که لشکرکشان را فکندی نخست.
نظامی.
زشاهان و لشکرکشان عذر خواست
که بر جز منی شغل دارید راست.
نظامی.
چو لشکرکشی باشدش رهشناس
ز دشواری ره ندارد هراس.
نظامی.
نوباوه باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب.
نظامی.
دیباجه مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
سعدی.
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.
سعدی.
کجا رأی پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش.
حافظ.
و بانی آن امیراعدل اعظم سپهدار ایران لشکرکش توران. . . ( ترجمه محاسن اصفهان ص 57 ) .

امیرالجیوش . [ اَ رُل ْ ج ُ ] ( ع اِ مرکب ) سردار لشکر. ( ناظم الاطباء ) . سپهسالار و سردار لشکر. ( آنندراج ) : ثم مضی امیرالجیوش الی مصر و تقدم بها و صار صاحب الامر. ( کامل ابن اثیر ج 1 ص 97 ) .
لشکرآرا. [ ل َ ک َ ] ( نف مرکب ) لشکرآرای. آراینده ٔ لشکر. منظم کننده ٔ لشکر. آنکه تعبیه ٔ سپاه کند. سردار لشکر. فرمانده سپاه :
همه نیزه داران شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن.
دقیقی.
به قلب اندرون ساخته جای خویش
...
[مشاهده متن کامل]

شده هر یکی لشکرآرای خویش.
فردوسی.
ابر میسره لشکرآرای هند
زره دار و در چنگ رومی پرند.
فردوسی.
نگه کرد در قلبگه جای خویش
سپهبُد بد و لشکرآرای خویش.
فردوسی.
چنین گفت با لشکرآرای خویش
که دیوار ما آهنین است پیش.
فردوسی.
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکرآرای خویش.
فردوسی.
سوی فور هندی سپهدار هند
بلنداختر و لشکرآرای هند.
فردوسی.
ترا با دلیران من پای نیست
به هند اندرون لشکرآرای نیست.
فردوسی.
ترا نیز با رزم او پای نیست
ز ترکان چنین لشکرآرای نیست.
فردوسی.
بدو گفت نوذر که این رای نیست
سپه را چو تو لشکرآرای نیست.
فردوسی.
بدو گفت رو لشکرآرای باش
بر آن کوهه ٔ ریگ بر پای باش.
فردوسی.
به دست چپ خویش بر جای کرد
دل افروز را لشکرآرای کرد.
فردوسی.
به دست منوچهرشان جای کرد
سر تخمه را لشکرآرای کرد.
فردوسی.
ز منشور خود بر زمین جای نیست
چو گرد او یکی لشکرآرای نیست.
فردوسی.
که با او به جنگ اندرون پای نیست
چنو در جهان لشکرآرای نیست.
فردوسی.
میریوسف پس ناصردین
لشکرآرای شه شیرشکار.
فرخی.
میریوسف عضدالدوله یاری ده دین
لشکرآرای شه شرق و خداوند رقاب.
فرخی.
لشکرآرای چنین یافته ای
تو بیاسای و ز شادی ماسای.
فرخی.
لشکرآرای شه شرق ولینعمت من
عضد دولت یوسف پسر ناصر دین.
فرخی.
جز او نیست در لشکرش تیغزن
زهی لشکرآرای لشکرشکن.
نظامی.
ز دیگر طرف لشکرآرای روم
برآراست لشکر چو نخلی ز موم.
نظامی.

رئیس لشکر
محافظ لشکر ، محافظ گروه
سپهبد ، سرتیپ ، سرلشگر

بپرس