سرخیل

/sarxeyl/

مترادف سرخیل: سردار، سردسته، سرگروه، سرلشکر، سرسلسله، سلسله جنبان، پیشوا، رهبر

معنی انگلیسی:
commander of a troop

لغت نامه دهخدا

سرخیل. [ س َ خ َ / خ ِ ] ( اِ مرکب ) رئیس گروه و سردارجماعت. ( آنندراج ). سرکرده و سرلشکر. ( شرفنامه منیری ) : خالی گردانیدن و آوردن سرخیلان و مقدمان و مردمان آن بقاع را به سیستان. ( تاریخ سیستان ).
ای شمع زردروی که در آب دیده ای
سرخیل عاشقان مصیبت رسیده ای.
اثیرالدین اخسیکتی.
سرخیل سپاه تاجداران
سرجمله جمله شهریاران.
نظامی.
سرخیل تویی و جمله خیلند
مقصود تویی همه طفیلند.
نظامی.
سر و سرهنگ میدان وفا را
سپه سالار و سرخیل انبیا را.
نظامی.
و اختیارالدین را تراکمه سرخیل و سرور خود کردند. ( جهانگشای جوینی ). لاجرم متوطنان حریم حرم از متابعت آن سرخیل اشرار [ یزیدبن معاویه ] بیزار گشته. ( حبیب السیر ).
محمد جمله را سرخیل و سردار
جهان را سنگ کفر از راه بردار.
وحشی بافقی.
شد به اندک مدتی سرخیل ارباب سخن
هرکه از روح فغانی صائب استمداد کرد.
صائب.

فرهنگ فارسی

سرگروه، سردسته، سرکرده
( صفت ) آنکه در راس خیل قرار دارد سر دسته .

فرهنگ معین

( ~ . خِ ) (ص مر. اِمر. ) آن که در رأس خیل قرار دارد، سردسته .

فرهنگ عمید

سرگروه، سردسته، سرکرده.

پیشنهاد کاربران

رییس، سرگروه، سردسته، سردار، سپهسالار، سر، بزرگ، فرمانده، پیشوا، رهبر، امام، پیشرو، سرحلقه، سلسله جنبان، بزرگ،
سر و سرهنگْ میدان وفا را
سپه سالار و سر خیلْ انبیا را
خیل. خیلک. خیلی کلمات تورکی هستند. و سر خیل نیز تورکی است. مثل سردار. سربار سرکار. سرکرده. سرهنگ. سرتیپ. سروان. سرباز. . . . . . . . .

بپرس