سرخوش

/sarxoS/

مترادف سرخوش: تردماغ، خوشحال، سردماغ، سرزنده، بانشاط، شاد، سرمست، شنگول، لول، مخمور، مست، مسرور، ملنگ، نشئه

متضاد سرخوش: خمار

معنی انگلیسی:
ebullient, ecstatic, euphoric, jocund, lighthearted, perky, slightly

لغت نامه دهخدا

سرخوش. [ س َ خوَش ْ / خُش ْ ] ( ص مرکب ) کنایه از کسی است که از شراب و سامان و اسباب و حسن خوب و خوشدل باشد. ( برهان ). مست و خوشحال. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). کسی که از نشأه شراب خوشحال باشد و کسی که مستی اوبه اعتدال باشد. و در سراج نوشته که مستی چند مرتبه دارد، اول سرخوش ، بعد از آن تردماغ ، بعد از آن سیه مست ، بعد از آن خراب. ( غیاث اللغات ). سرگرم از کیفیت شراب و جز آن. ( رشیدی ). شادمان. خوشحال :
به من ده که یک لحظه سرخوش شوم
از این دهر تا کی مشوش شوم.
نظامی.
نقل خارستان غذای آتش است
بوی گُل ، قوت ِ دماغ ِ سرخوش است.
مولوی.
کسی را که با دوستی سرخوش است
نبینی که چون بارِدشمن کش است.
سعدی.
خرم آن دم که چو حافظبه تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم.
حافظ.
از بسکه چشم مست در این شهر دیده ام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم.
حافظ.
قدحی سرکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آئین آمد.
حافظ.

فرهنگ فارسی

شاد، خوشحال، سرمست
( صفت ) ۱ - خوشحال شادمان . ۲ - مست.
کنایه از کسی است که از شراب و سامان و اسباب و حسن خوب و خوشدل باشد .

فرهنگ معین

(سَ )(ص مر. ) خوشحال ، شادمان .

فرهنگ عمید

"

فرهنگستان زبان و ادب

{euphoric} [روان شناسی] ویژگی فردی با شادمانی فراوان و خُلقِِ بالا

جدول کلمات

شنگل

مترادف ها

merry (صفت)
فراخ، خوشحال، بشاش، خوشدل، خوش، شاد دل، سرحال، خرم، مسرور، شاد، خوشنود، سرمست، سبک روح، با نشاط، شادمان، خوش وقت، خشنود، خندان، سرخوش، شاد کام، پرنشاط، پر میوه

gay (صفت)
فراخ، خوشدل، شوخ، سرحال، خرم، خوشنود، سرمست، سبک روح، خوش وقت، خشنود، سرخوش، پرنشاط

tipsy (صفت)
مست، لول، سرخوش، تلو تلو خور

slightly intoxicated (صفت)
سرخوش

فارسی به عربی

جدید

پیشنهاد کاربران

jovial
خَر و خوش
لهجه و گویش تهرانی
سرخوش
نیم مست . [ م َ ] ( ص مرکب ) مست باخبر. ( آنندراج ) . آنکه کاملاً مست نشده باشد. ( ناظم الاطباء ) . سرخوش . ( یادداشت مؤلف ) . می زده . شاد و شنگول . تردماغ . که می در او اثر کرده است اما از پایش نینداخته :
...
[مشاهده متن کامل]

همی تاخت بهرام خشتی به دست
چنانچون بود مردم نیم مست .
فردوسی .
سکندر بیامد ترنجی به دست
از ایوان سالار چین نیم مست .
فردوسی .
نیاطوس از آن جایگه برنشست
به لشکرگه خویش شد نیم مست .
فردوسی .
دو بادام و سنبلش بابل پرست
یکی نیم خواب و یکی نیم مست .
اسدی .
همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام
ما ز دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم .
خاقانی .
همه نیم هشیار و شه نیم مست
همه چرب گفتار و شه چرب دست .
نظامی .
نیم شبی سیم برم نیم مست
نعره زنان آمد و در درشکست .
عطار.
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی به دست .
سعدی .
یکی سرگران آن یکی نیم مست
اشارت کنان این و آن را به دست .
سعدی .
تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل
کام تو از من آسان کار من از تو مشکل .
شاه قوام الدین .
- نیم مست شدن ؛ شاد و با نشاط شدن . سرخوش گشتن . تر دماغ شدن :
وز آن هر یکی دسته ای گل به دست
ز شادی و از می شده نیم مست .
فردوسی .
- || گیج و گم شدن :
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگاه نزد من حق بود.
خطیری یا حصیری .

مسرور. . . سرمست. . . شاد. . .
شنگول _ شنگل
کیفور
مشعوف، خوشحال

بپرس