ز دیگر طرف سرخ رویان روس
فروزنده چون قبله گاه مجوس.
نظامی.
همه سرخ رویند و پیروزه چشم ز شیران نترسند هنگام خشم.
نظامی.
آتش ارچه سرخ روی است از شررتو ز فعل او سیه کاری نگر.
مولوی.
نصیحت میکنندم سرخ رویان که برگرد از غمش بی روی زردی.
سعدی.
و رجوع به سرخ روی شود. || آنکه چهره از غضب افروخته باشد. ( آنندراج ) : دانی ز چه سرخ رویم ایراک
بسیار دمیدم آتش غم.
خاقانی.
شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رو زآنم که در گردن کمند زلف دودآسای او دارم.
خاقانی.
ملک بی گوشمال تصدیعش سرخ رو از وقار توقیعش.
نظامی.
برآمد ز سودای من سرخ روی کز این جنس بیهوده دیگر مگوی.
سعدی.
رجوع به سرخ روی شود.|| ( اِ مرکب ) مرغی است که سرش سرخ باشد و آن را به تازی حُمَّرة خوانند. ( آنندراج ). رجوع به سرخسار شود.