چو کاسموی و چو سوزن خلنده سرتیز
که دیده خار بدین صورت و بدین کردار.
فرخی.
ای خم شکسته بر سر چاه کمیزبا سوزن سوفار درست سرتیز.
سوزنی.
خنجر سرتیزش چو مژگان خوبان عشوه انگیز خونریز. ( حبیب السیر ص 322 ). || مژگان خوبان. ( برهان ) ( آنندراج ). کنایه از مژه. ( انجمن آرا ) : از بس خونها که ریخت غمزه سرتیز او
عشق به انگشت چپ میکند آن را شمار.
خاقانی.
|| سرکش و جنگجو. ( غیاث ) : به پیش تست میان بسته لشکری سرتیز.
؟ ( از جهانگشای جوینی ).
سعدیا دعوی بی صدق به جایی نرسدکندرفتار و بگفتار چنین سرتیزیم.
سعدی.