سرتیز

/sartiz/

لغت نامه دهخدا

سرتیز. [ س َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) تیزمغز. ( برهان ). مردم تیزمغز. ( آنندراج ) : نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب ، خیره رأی ، سرتیز، سبک پای. ( گلستان سعدی ). || خار. || نیزه. ( برهان ) ( آنندراج ). کنایه از سنان. ( انجمن آرا ). هر شی نوکدار. ( غیاث ). || تند و تیز. ( برهان ) ( آنندراج ). که دارای نوک تیز باشد. نوک تیز :
چو کاسموی و چو سوزن خلنده سرتیز
که دیده خار بدین صورت و بدین کردار.
فرخی.
ای خم شکسته بر سر چاه کمیز
با سوزن سوفار درست سرتیز.
سوزنی.
خنجر سرتیزش چو مژگان خوبان عشوه انگیز خونریز. ( حبیب السیر ص 322 ). || مژگان خوبان. ( برهان ) ( آنندراج ). کنایه از مژه. ( انجمن آرا ) :
از بس خونها که ریخت غمزه سرتیز او
عشق به انگشت چپ میکند آن را شمار.
خاقانی.
|| سرکش و جنگجو. ( غیاث ) :
به پیش تست میان بسته لشکری سرتیز.
؟ ( از جهانگشای جوینی ).
سعدیا دعوی بی صدق به جایی نرسد
کندرفتار و بگفتار چنین سرتیزیم.
سعدی.

فرهنگ فارسی

تیز مغز مردم تیز مغز
( صفت ) آنچه که دارای نوک تیز باشد ( مانند شمشیر مژگان خوبان ) .

فرهنگ معین

( ~ . ) (ص مر. ) زود خشم ، تندخو.

مترادف ها

thorn (اسم)
تیغ، خار، سرتیز، شوک

arrowhead (اسم)
پیکان، نوک پیکان، سرتیز

arrowy (صفت)
تند، سرتیز، پیکانی، تیر مانند، تیردار، سهمی

فارسی به عربی

شوکة

پیشنهاد کاربران

بپرس