سربلند کردن


مترادف سربلند کردن: سر برافراشتن، قیام کردن، شوریدن، شورش کردن

معنی انگلیسی:
inflate, mark, to rise, to attain a (better) social position, to rise, to attain a (better) social position

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - سر بر افراشتن . ۲ - خود نمایی کردن عرض وجود کردن . ۳ - افتخار کردن .

پیشنهاد کاربران

make one proud
سر برداشتن. [ س َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) سر بلند کردن. پاسخ گفتن کسی را. اقماح. ( زوزنی ) ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) : جرجیس سر برداشت و گفت تو دانایی که من. . . ( قصص الانبیاء ص 191 ) . || بیدار شدن : از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بدرگاه خداوند یگانه بگذارد. ( سعدی ) . || بهوش آمدن :
...
[مشاهده متن کامل]

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی.
سعدی.

بپرس