آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.
بهرامی.
سربسته همچو فندق اشارت همی شنومیپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام.
خاقانی.
آفتابی چو غنچه سربسته که نماید چو غنچه لعل و زر او.
خاقانی.
هر عروسی چو گنج سربسته زیر زلفش کلید زربسته.
نظامی.
کوزه سربسته اندر آب زفت از دل پرباد فوق آب رفت.
مولوی.
|| آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامه سربسته ، پاکت سربسته : چو سربسته شد نامه دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.
نظامی.
بلیناس را بادگر مهتران فرستاد و سربسته گنجی گران.
نظامی.
|| مبهم. مجمل. بدون شرح و تفصیل : پرسم او را سؤال سربسته
تا جوابم فرستد آهسته.
نظامی.
فرستد سروشی و با او کلیدکند راز سربسته بر ما پدید.
نظامی.
سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده بردار.
حافظ.
لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکته سربسته چه دانی خموش.
حافظ.
- سربسته گفتن ؛ به اجمال گفتن. خلاصه بیان کردن : حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که... ( تاریخ بیهقی ).سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.
ناصرخسرو.
بلندانی که راز آهسته گویندسخنهای فلک سربسته گویند.
نظامی.
|| پوشیده. پنهان :راز سربسته ما بین که بدستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
حافظ.
|| غامض. مشکل : همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب
همه مسائل سربسته را از اوست بیان.
فرخی.