سربریده


معنی انگلیسی:
beheaded, headless

لغت نامه دهخدا

سربریده. [ س َ ب ُ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب )سرجداشده. که سر وی از تن بریده باشند :
ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل
حنوط جیفه ظلمی که سربریده اوست.
خاقانی.
ناسوده چو مرغ سربریده
نغنوده چو عزم بردریده.
نظامی.
به مرگ سروران سربریده
زمین جیب آسمان دامن دریده.
نظامی.
رجوع به سر بریدن شود.
- سربریده آواز کردن ؛ کنایه از شخصی که دست از جان شسته باشد و خواهد که از حریف خود انتقام کشد یارانش منع کنند که اگر این اندیشه داری با کس در میان منه. ( آنندراج ).
- سربریده شمع؛ شمعی که سر آن را چیده باشند :
در دستت اوفتادم چون مرغ پربریده
در پیشت ایستادم چون شمع سربریده.
خاقانی.
- سربریده طره ؛ گیسوئی که نوک آن را چیده اند :
هر پاسبان که طره بام زمانه داشت
چون طرّه سربریده شد از زخم خنجرش.
خاقانی.
- سربریده قلم ؛ قلمی که نوک آن شکسته شده است :
سربریده قلمت بس که کند
خط انعام کهن را تجدید.
سوزنی.
|| کنایه از ناکس واجب القتل. ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

سر جدا شده که سر وی از تن بریده باشند .

پیشنهاد کاربران

بپرس