سراینده باش و فزاینده باش
شب و روز با رامش و خنده باش.
فردوسی.
یکی گنج ویژه به درویش دادسراینده را جامه خویش داد.
فردوسی.
چو در سبز کله خوش آواز راوی سراینده بلبل ز شاخ صنوبر.
ناصرخسرو.
من که سراینده این نوگلم باغ تو را نغمه سرا بلبلم.
نظامی.
|| راوی. ( شرفنامه ). || مبلغ. رسول. پیغامگزار : نگه کن که در نامه آفرین
چه گوید سراینده پاک دین.
ابوشکور بلخی.
کنون ای سراینده فرتوت مردسوی راه اشکانیان بازگرد.
فردوسی.
سخن چون برابر شود با خِردروان سراینده رامش برد.
فردوسی.
به گفتار دهقان کنون بازگردبگو تا چه گوید سراینده مرد.
فردوسی.
|| خبردهنده. سخن گوینده : چو بشنید سیندخت از او گشت باز
بر دختر آمد سراینده راز.
فردوسی.
کنون آن سراینده خاموش گشت مرا نیز گفتن فراموش گشت.
نظامی.
سراینده چنین افکند بنیادکه چون در عشق شیرین مرد فرهاد.
نظامی.
سراینده استاد را روز درس ز تعلیم او در دل افتاد ترس.
نظامی.
سراینده خود می نگردد خموش ولیکن نه هر وقت باز است گوش.
سعدی.
|| مداح. سپاسگر. ثناگو : به پوزش بگفتند ما بنده ایم
هم از مهربانی سراینده ایم.
فردوسی.
همی گفت هر کس که ما بنده ایم سخن بشنویم و سراینده ایم.
فرخی.