بزندانیان جامه ها داد نیز
سراپای و دینار و هرگونه چیز.
فردوسی.
چو دیدم کنون دانش و رای تودروغست یکسر سراپای تو.
فردوسی.
کمابیش ِ سخا دید آنکه او را دید در مجلس سراپای ِ هنر دید آنکه او را دید در میدان.
فرخی.
همچون رطب اندام و چو روغَنْش سراپای همچون شبه زلفکان و چون دنبه اَلَست.
عسجدی.
از بس که جرعه بر تن افسرده زمین آن آتشین دواج سراپا برافکند.
خاقانی.
جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم.
خاقانی.
ملک در سراپای آن جانوربعبرت بسی دید و جنبید سر.
نظامی.
بدیدار و گفتار جان پرورش سراپای من دیده و گوش بود.
سعدی.
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش.
حافظ.
|| خلعت. ( غیاث اللغات ).