سرانگشتی

/sarangoSti/

لغت نامه دهخدا

سرانگشتی. [ س َ اَ گ ُ ] ( ص نسبی ) درخور سرانگشت. مناسب سرانگشت. || ( اِ مرکب ) نام یکی از اقسام آش آرد است. ( برهان ) ( رشیدی ) ( آنندراج ) :
گرچه بخشید بیفزای تو سیمای سمن
به سرانگشتی ما شکل گل نسرین داد.
بسحاق اطعمه.
سرانگشتی آن طفل نادیده کام
که بغرا سرانگشتیش کرد نام.
بسحاق اطعمه.
|| حنایی که بر سرهای انگشت دست و پا بندند. ( برهان ) ( آنندراج ). رنگ حنا و برنگ سرانگشتان که پیش از این مرسوم زنان بود. ( از یادداشت مؤلف ).
- حساب سرانگشتی ؛ با سرانگشت حساب کردن.

فرهنگ فارسی

انگشتانه، نوعی از آش که گلوله های کوچکی ازخمیر، آردگندم شبیه به سرانگشت در آن میریزند
۱ - آنچه بر سر انگشت کنند ( انگشتانه و غیره ) . ۲ - حنایی که بر سر انگشتهای دست و پا بندند . ۳ - نوعی از آش آرد .

فرهنگ عمید

۱. چیزی که با سرانگشت انجام می شود.
۲. [عامیانه، مجاز] ساده و آسان: حساب سرانگشتی.
۳. چیزی که بر سر انگشت کنند، مانند انگشتانه.
۴. (اسم ) [قدیمی] نوعی آش که گلوله های کوچکی از خمیر آرد گندم شبیه سرانگشت در آن می ریزند.

پیشنهاد کاربران

بپرس