سراندازی. [ س َ اَ ] ( حامص مرکب )مستی به خرام و تبختر کردن. ( آنندراج ) : قلم صنع کند رقص سراندازیها دست قدرت اگر این صورت زیبا بکشد.
کمال خجندی ( از آنندراج ).
|| سر نهادن. سر بزمین نهادن بریدن را : من کمر بسته ام به دمسازی از تو تیغ و ز من سراندازی.
نظامی.
|| ( اِ مرکب ) پرده و نقاب. ( آنندراج ).
فرهنگ فارسی
مستی بخرام و تبختر کردن یا سر نهادن سر بر زمین نهادن بریدن را .
پیشنهاد کاربران
سر درودن بریدن. جدا کردن سر از تن : کنون کینه نو شد ز بهر فرود سرطوس نوذر بباید درود. فردوسی. چو کابلستان را بخواهد بسود نخستین سر من بباید درود. فردوسی. پشیمانی آنگه نداردت سود که تیغ زمانه سرت را درود. فردوسی.
ریشش را به خون سرش خضاب کردن ؛ سرش را بریدن. کشتن. ( یادداشت مؤلف ) .