همان کن که پرسد ز تو کردگار
نپیچی سر از شرم روز شمار.
فردوسی.
و گر سر بپیچم ز گفتار اوی هراسان شود دل ز آزار اوی.
فردوسی.
ببستند گردان ایران کمرجز از طوس نوذر که پیچید سر.
فردوسی.
سر از متابعت نپیچد. ( گلستان سعدی ).کمان ابروی جانان نمی پیچدسر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش.
حافظ.
|| اعراض کردن. رو برگرداندن. منصرف شدن. ترک گفتن. دست کشیدن از کاری یا چیزی : سوی شاه توران فرستم خبر
که ما را ز کینه بپیچید سر.
فردوسی.
تو خواهشگری کن به نزدیک شاه مگر سر بپیچد ز کین سپاه.
فردوسی.
چو شد شاه باداد [ خسرو پرویز ] بیدادگراز ایران نخست او بپیچید سر.
فردوسی.
چو در داد شاه آورد کاستی بپیچد سرهر کس از راستی.
اسدی.
نپیچیده سر از سودای شیرین بشوریده دل از صفرای شیرین.
نظامی.
جوانان فرخنده بختورز گفتار پیران نپیچند سر.
سعدی.
مخنث به از مرد شمشیرزن که روز وغا سر بپیچد چو زن.
سعدی.
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست کدام یار بپیچد سر از ارادت یار.
سعدی.
|| پیچیدن گیسو را. زینت دادن گیسو. آراستن مو.