یکایک هرچه میدانم سر وپای
بگویم با تو گر خالی بود جای.
نظامی.
|| ( اِ مرکب ) سر و سامان. نظم و قاعده : آن ِ شما ندانم و دانم که تا منم
کار زمانه را سر و پایی نیافتم.
خاقانی.
به لباس زر خورشید مبدل نکنم سر و پایی که من از بی سروپایی دارم.
صائب.
- بی سروپا ؛ ناکس.نااهل.- سروپابرهنه ؛ که کلاه و پای افزار ندارد. گدا. مستمند. بی چیز : پیاده ای سروپابرهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد. ( گلستان ).