چو بارنامه سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم.
سوزنی ( دیوان ، نسخه خطی مؤلف ص 148 ).
|| چاره. درمان : علاج درد بیدرمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست.
نظامی.
|| نظم و ترتیب : گر خراسان پسر عالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم.
خاقانی.
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم در کوی خرابات نباشد سر و سامان.
سعدی.
- بی سروسامان ؛ مضطرب. پریشان. نگران. آشفته : گر تو زین دست مرا بی سروسامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم.
حافظ.
|| حقیقت. کنه : هرچند سخن گوید طوطی نشناسد
آن را که همی گوید هرگز سر و سامان.
ناصرخسرو.
|| آغاز و انجام.