دماغ گَزیدن ؛ آزردن مغز. آزرده خاطر ساختن :
بی جلوه آن سروقد گلگشت باغم می گزد
گل می خراشد دیده ام بلبل دماغم می گزد.
میر ( از آنندراج ) .
بی جلوه آن سروقد گلگشت باغم می گزد
گل می خراشد دیده ام بلبل دماغم می گزد.
میر ( از آنندراج ) .
سر حال شدن
حالت خوشی و نشاط پیدا کردن
هر چه بیشتر در این بابا دقیق شدم٬یک نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستاره ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفته رفته سر دماغ آمدم.
هر چه بیشتر در این بابا دقیق شدم٬یک نوع امیدواری در خود حس نمودم و ستاره ضعیفی در شبستان تیره و تار درونم درخشیدن گرفت. رفته رفته سر دماغ آمدم.