سر درنیاوردن


معنی انگلیسی:
fog, beat, beat

لغت نامه دهخدا

سر درنیاوردن. [ س َ دَ ن َ وَ دَ] ( مص مرکب منفی ) امتناع کردن. اطاعت نکردن. تمرد کردن : گفت هین حصار بستدم و مرد کشتم و گرفتم ، هیچ بهانه ماند؟ و امیر بوالفضل باز ابی کرد و سر درنیاورد. ( تاریخ سیستان چ بهار ص 377 ). || نفهمیدن. درک نکردن : از این مطلب سر درنیاورد.

فرهنگ فارسی

امتناع کردن اطاعت نکردن تمرد کردن

پیشنهاد کاربران

سر در نیاوردن یعنی نفهمیدن. درک نکردن : از این مطلب سر درنیاورد.
من که سر در نیاورم به دو کون
گردنم زیرِ بارِ منتِ اوست ( حافظ )
گرچه راز آفرینش برایم هویدا نشده اما پیوسته سپاسمند هستی خویشم ( باتمام وجود خودرامدیون لطف ومرهون عنایت اومی بینم وسراطاعت فرومی آورم. )
...
[مشاهده متن کامل]

دو کون : دو دنیا، هردوعالم

منابع• https://ganjoor.net/hafez/ghazal/sh56

بپرس