سر در اوردن


مترادف سر در اوردن: ( سر در آوردن ) پی بردن، دریافتن، درک کردن، وقوف یافتن، آگاه شدن، اطلاع حاصل کردن، واقف شدن، مطلع شدن، متوجه شدن، ملتفت شدن، فهمیدن، ظاهر شدن، پیدا شدن، بیرون آمدن، خارج شدن

معنی انگلیسی:
to make head or tail, to show up new courage

لغت نامه دهخدا

( سر درآوردن ) سر درآوردن. [ س َ دَ وَ دَ ] ( مص مرکب ) بیرون کردن سراز جایی یا محلی. سر کشیدن بدرون جایی :
چو مشعل سر درآوردم بدین در
نهادم جان خود چون شمع بر سر.
نظامی.
|| سردرآوردن با دختری یا زنی ؛ خفتن با وی : دختر را گفتند نام ما به نیکویی برآمده است ، با تو سر در خواهیم آوردن و هیچکس احوال ما نداند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). || چیزی را قبول کردن. ( آنندراج ). مطیع و منقاد شدن : خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684 ).
صبا تعرض زلف بنفشه کرد بسی
بنفشه سر چو درآورد این تمنا را.
انوری.
چو شه دانست کآن تخم برومند
بدو سر درنیارد جز به پیوند.
نظامی.
چون ببیند نیازمندی تو
سر درآرد به سربلندی تو.
نظامی.
گفتم که گوش کن تو ز عطار یک سخن
گفتا برو که سر به سخن درنیاورم.
عطار.
سر درنیاورم به سلاطین روزگار
گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای.
سعدی.
- سر درآوردن از چیزی یا کاری ؛ فهمیدن. دانستن.
- سر درنیاوردن از کاری ؛ نفهمیدن. درک نکردن.

فرهنگ فارسی

( سر در آوردن ) ( مصدر ) ۱ - سر را بیرون کردن از جایی ( پنجره و مانند آن ) . یا سر در آوردن از چیزی . از آن آگاه شدن . مطلع گشتن : من از این کار هیچ سر در نمیاورم . یا از حرفهای ( سخنان ) کسی سر در آوردن . آنها را فهمیدن : وقتی فهمید که طرف خطاب نقاش است از حرفهای او سر در نمی آورد .

فرهنگ معین

( سر درآوردن ) ( ~ . دَ وَ یا وُ دَ ) (مص ل . ) (عا. ) پی بردن ، باخبر شدن .

پیشنهاد کاربران

To make head or tail out of sth
سر در آوردن: تمکین کردن.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۱۰۷ ) .
سر درآوردن ( از جایی ) بی هدف و اتفاقی در جایی ظاهر شدن و خود را در آنجا یافتن
از جایی بیرون آمدن
Be noticed, Find out, Learn, Discover, Understand, Realize, Be informed
در مورد چیزی تحقیق و کنکاش کردن

بپرس