سر خاریدن

لغت نامه دهخدا

سر خاریدن.[ س َ دَ ] ( مص مرکب ) خاراندن سر با سر انگشتان. || کنایه از نومید شدن. ( برهان ) :
درست ناید از آن مدعی حکایت عشق
که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد.
سعدی.
مباد آن روز کز درگاه لطفت
بدست ناامیدی سر بخاریم.
سعدی.
|| خجل شدن وشرمنده گردیدن. || لطف نمودن. ( برهان ). لطف کردن. ( رشیدی ). لطف فرمودن. ( آنندراج ). || تعلل و درنگ و اهمال ورزیدن. ( آنندراج ). توقف و بهانه کردن. ( غیاث ) ( رشیدی ). اهمال و تعلل ورزیدن. ( آنندراج ). بهانه آوردن. ( برهان ). بهانه. ( رشیدی ). بهانه کردن. ( آنندراج ) : نامه دیگر بنوشت و گفت آنچه من ترا گفتم باید که سر نخاری و حرب دشمن پیش گیری. ( ترجمه تاریخ طبری ).
اگر هیچ سر خاری از آمدن
سپهبد همی زود خواهد شدن.
فردوسی.
بدستان بگوی آنچه دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار.
فردوسی.
هیونی تکاور برافکند شاه
به بهرام تا سر نخارد براه.
فردوسی.
مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد.
سعدی.
بسعی کوش که ناگه فراغتت نبود
که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری.
سعدی.
|| راغب شدن. || حیله و مکر کردن. ( برهان ). مکر. ( رشیدی ). حیله آوردن. ( آنندراج ). || عاجز شدن در جواب خصم. ( برهان ). || تسلی کردن. ( برهان ) ( رشیدی ). تسلی دادن. ( آنندراج ). || کنایه از نگاه داشتن. ( برهان ) ( رشیدی ) ( آنندراج ).
- به سر خاریدن پرداختن ؛ فرصت سر خاریدن داشتن :
من از خون جگرباریدن خویش
نپردازم به سر خاریدن خویش.
نظامی.
- امثال :
سر خاریدن موش گربه را؛ به کار خطرناک دست زدن. نظیر: بزی که اجلش میگردد نان چوپان میخورد :
مَثَل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند
دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
ناصرخسرو ( دیوان چ دانشگاه ص 146 ).

فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) خارش دادن سر با نوک انگشت . ۲ - ( مصدر ) نومید شدن . ۳ - درنگ کردن اهمال کردن : سر مخار . . ۴ - عاجز شدن در جواب خصم . ۵ - خجل شدن . ۶ - حیله و مکر کردن . ۷ - بهانه آوردن .

فرهنگ معین

(سَ. دَ ) (مص ل . ) کنایه از: تعلل ورزیدن .

پیشنهاد کاربران

وقن نداشتن سرشون رو بخارونن
یعنی اصلاً وقت خالی نداشتن و سرشون حسابی شلوغ بود

بپرس