صدر سخی که لازم افعال اوست بذل
این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش.
خاقانی.
سفله مستغنی و سخی محتاج این تغابن ز بخشش قَدَر است.
خاقانی.
سخی را به اندرز گویندبس که فردا دو دستت بود پیش و پس.
سعدی.
- سخی الطبع ؛ راد. جوانمرد. گشاده دست.- سخی کف ؛ بذال. بخشنده :
سخی کفی که دل او کتاب مکرمتست
که هیچ آیت از او تا بحشر لاتنسخ.
سوزنی.
|| بعیر سخی ؛ شتر لنگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).سخی. [ س َخ ْی ْ ] ( ع مص ) افروختن آتش را در زیر دیگ به بیرون آوردن خاکستر از دیگدان ، یا عام است. ( منتهی الارب ). آتش باز کردن. ( المصادر زوزنی ). رجوع به سَخْو شود.