فرستاده بهرام مردی دبیر
سخنگوی و روشن دل و یادگیر.
فردوسی.
ز لشکر گزیدند مردی دلیرسخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی.
نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ که باشد سخن گفتن راست تلخ.
فردوسی.
سخن آموزد ازو هر که سخنگوی تر است وین شگفتنی بود از کار جوانی بیمر.
فرخی.
و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. ( تاریخ بیهقی ). دانشمندی بود بخاری مردی سخنگوی و ترکمان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513 ).گوهر کان تنت نیز چنین باشد
خوب و هشیار و سخنگوی و معانی دان.
ناصرخسرو.
بنرمی گفت کای مرد سخنگوسخن در مغز توچون آب در جو.
نظامی.
وقت آن است که ضعف آید و نیرو برودقدرت از منطق شیرین سخنگو برود.
سعدی.
|| متکلم. ناطق. گوینده. واعظ : شکرشکن است یا سخنگوی من است
عنبرذقن است یا سمن بوی من است.
ابوالطیب مصعبی.
نه قویدل کند افکنده او را تعویذنه سخنگوی کند خسته او را مرهم.
فرخی.
وگر بودی او یک تنه یادگیرسخنگوی را برگشادی ضمیر.
نظامی.
رو به گورستان دمی خامش نشین آن خموشان سخنگو را ببین.
مولوی.
مگو آنچه گر برملا اوفتدسخنگو از آن در بلا اوفتد.
سعدی.
|| مقابل گنگ. زبان دار : و زبان اخرس سوسن سخنگوی تر. ( سندبادنامه ص 17 ).- سخنگوی جان ؛ نفس ناطقه :
از آن پس تن جانور خاک راست
سخنگوی جان معدن پاک راست.
فردوسی.
سخنگوی جان جاودان بودنی است نه گرد تباهی نه فرسودنی است.
اسدی.