سخن شناس

/soxanSenAs/

مترادف سخن شناس: ادیب، سخن پرداز، سخندان، ناقد، سخن فهم

لغت نامه دهخدا

سخن شناس. [ س ُ خ َ ش ِ ] ( نف مرکب ) شناسنده سخن. سخندان. سخن سنج. ادیب :
سخن شناسان بر جود او شدید یقین
کجا یقین بود آنجا بکار نیست گمان.
فرخی.
دانی که من آن سخن شناسم
کَابیات نو از کهن شناسم.
نظامی.
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا سخن اینجاست.
حافظ.
بر ضمیر خورشید اقتباس هوشمند سخن شناس در نقاب شبهه و اقتباس مخفی نخواهد بود. ( حبیب السیر ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) سخندان سخن سنج .

فرهنگ عمید

کسی که نیک وبد شعر یا نوشته ای را دریابد، سخن سنج، شناسندۀ سخن، سخن دان.

پیشنهاد کاربران

صراف سخن: سخن شناس
کان سخن ما و زر خویش داشت
هر دو به صراف سخن پیش داشت
کز سخن تازه و زرّّ کهن
گفت چه به؟ گفت سخن به، سخن
معدن سخن ما و طلای خویش را با هم پیش سخن شناس برد و گفت از طلای خالص و سخن نو کدام بهتر است جواب داد سخن نو بهتر است، فقط سخن نو
...
[مشاهده متن کامل]

شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص ۲۳۹.

بپرس