لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
مترادف ها
خشت، پیکان، نیزه، سنان، نیزه ای، سخمه، نیزه دار
خیز، جهش، حمله ناگهانی، سخمه، پرتاب ناگهانی، پیشروی ناگهانی
نیرو، فشار، زور، سخمه، نیروی پرتاب، فشار موتور
نیزه، سخمه
ضرب، سخمه، زخم چاقو، ضربت با چیز نوک تیز
سخمه، شمشیر دودم
پیشنهاد کاربران
سخمه واژه ای تورکی است که از کار واژه سوخماق به چم فرو کردن گرفته شده که ریشه آن سوخ بوده هنگامیکه پسوندمه بدان افزوده می گردد به ریخت سوخمه و به چم فرو رونده در می اید که در پارسی بدین ریخت و به چم نیزه پیکان و زخم کارد بکار می رود در واژه نامه شاهمرسی هم تورکی گفته شده است