سخره دیو شوی گر پس ایشان بروی
زآنکه ایشان همه دیو جسدی را سخرند.
ناصرخسرو.
شعرهای تو نخوانیم و بر او سخره کنیم ور کند سخره ما سخره او را نخریم.
سوزنی.
سخره او آفتاب سغبه او مشتری بنده او آسمان چاکر او روزگار.
خاقانی.
او خواندم بسخره سلیمان ملک شعرمن جان بصدق مورچه خوان شناسمش.
خاقانی.
مرد باش و سخره مردان مشورو سر خود گیر و سرگردان مشو.
( مثنوی ).
سخره عقلم چو صوفی در کنشت شهره شهرم چوغازی در رسن.
سعدی.
|| بیگاری که کار بی مزد باشد. ( برهان ). کار بی مزد.( غیاث ). بیگار یعنی کار بی مزد فرمودن. ( آنندراج ) ( جهانگیری ) : نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گویی که همی سخره و شاکار کنی.
کسایی.
در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب روزی برهد جان تو زین سخره و بیگار.
ناصرخسرو.
چو بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره چه جویی زین علف خانه که قحط افتاد در خانش.
خاقانی.
|| زبون و زیردست. ( برهان ) ( آنندراج ) ( جهانگیری ) : عقل عالم نه سغبه جهل است
خیل موسی نه سخره سخره ست.
خاقانی.