سختن

لغت نامه دهخدا

سختن. [ س َ ت َ / س ُ ت َ ] ( مص ) کشیدن و وزن کردن و سنجیدن. ( برهان ، ذیل سخت ). سنجیدن. ( آنندراج ). وزن کردن. ( شرفنامه ) :
دو برد یمانی همه زرّبفت
بسختند هر یک بمن بود هفت.
فردوسی.
همه گنج ارجاسب در باز کرد
نگهبان درم سختن آغاز کرد.
فردوسی.
عطای او از آن بگذشت کاو را
توان سختن بشاهین و بقنطار.
فرخی.
یک روز ببازار آمد مردی را دید زعفران می سخت. ( تفسیر ابوالفتوح ). بر مردی بگذشت که چیزی می سخت و کم می سخت. ( تفسیر ابوالفتوح ). ارسطاطالیس این نقد را بقسطاس منطق بسخت و بمحک حدود نقد کرد و بمکیال قیاس بپیمود. ( چهارمقاله ).
کو آنکه نقد او به ترازوی هفت چرخ
ششدانگ بود راست بهر کفه ای که سخت.
خاقانی.
عید آمد و من مصحّف عید
این نقد بسخته ام بمیزان.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 350 ).
باز چو زرّ خالصش سخت ترازوی فلک
تا حلی خزان کند صنعت باد آذری.
خاقانی.
یک روز پسر خود را دید که یک دینار زر می سخت تا بکسی دهد. ( تذکرة الاولیاء عطار ). || بحساب آوردن. شماردن :
سریر و سراپرده و تاج و تخت
نه چندانکه آن را توانند سخت.
نظامی.
- برسختن ؛ سنجیدن :
ز بس برسختن زرّش بجای مادحان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
فرخی.
فزون آمد از وزن صد پاره کوه
ز برسختنش هر کس آمد ستوه.
نظامی.
|| آزمودن : و شعر من بدید و از چند نوع مرا برسخت بمراد او آمدم. ( چهارمقاله ).

فرهنگ فارسی

سنجیدن، وزن کردن، سختیدن، وزن شده، سنجیده
( مصدر ) سخت کردن سخت گردانیدن .

فرهنگ معین

(سَ تَ ) (مص م . )سنجیدن ، وزن کردن .

فرهنگ عمید

۱. سنجیدن.
۲. وزن کردن. * سختیدن، برسختن: سریر و سراپرده و تاج و تخت / نه چندان کزو برتوانند سخت (نظامی۵: ۸۴۸ ).

پیشنهاد کاربران

چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده از کار پردخته شد.
فردوسی.
کسی کش نیاز است آید بگنج
ستاند ز گنجی درم سخته پنج.
فردوسی.
همه راه خاقان بپردخته بود
همه جای نزل و علف سخته بود.
...
[مشاهده متن کامل]

اسدی.
جز سخته وپیموده مخر چیز که نیکوست
کردن ستد و داد به پیمانه و میزان.
ناصرخسرو.
دست کیوان شده ترازوسنج
سخته از خاک تا به کیوان گنج.
نظامی.
چون زر جوزایی اختران سپهرند
سخته بمیزان ازکیای صفاهان.
خاقانی
|| بمجاز، پخته. آزموده. مهذب :
ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنر
نکته تویی در سمر از نکت سندباد.
منوچهری.
هدیه نیابی ز کس تو جز که ز حجت
حکمت چون درّ و پند سخته بمعیار.
ناصرخسرو.
- خویشتن سخته کردن . تهذیب کردن. مؤدب ساختن :
خویش را موزون و چست و سخته کن
زآب دیده نان خود را پخته کن.
مولوی.
- سخته کردن سخن ؛ راست کردن. درست کردن :
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختور آن را بسخن پخته کرد.
نظامی

بپرس