مانند یکی جام یخین است شباهنگ
بزدوده بقطره ٔسحری چرخ کیانیش.
ناصرخسرو.
بدعای سحری خواستمت کارم افتاده به آه سحری.
خاقانی.
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام.
سعدی.
صبر بلبل شنیده ای هرگزچون بخندد شکوفه سحری.
سعدی.
- خواب سحری : بفلک میرود آه سحر از سینه من
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری.
سعدی.
- ستاره سحری : در میانْشان کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره سحری.
نظامی.
|| ( اِ مرکب ) در تداول فارسی آنچه از طعام بسحر خورند روزه داشتن فردا را. ( مؤلف ).