دلخسته و مجروحم و پی خسته و گمراه
گریان بسپیده دم و نالان بسحرگاه.
خسروانی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم از سحرگاه تا بوقت نماز.
آغاجی.
نگه کن سحرگاه تا بشنوی ز بلبل سخن گفتن پهلوی.
فردوسی.
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای گویی از یارک بدمهر است او را گله ای.
منوچهری.
از بامداد تا بشبانگاه می خوری وز شامگاه تا به سحرگاه گل کنی.
منوچهری.
سحرگاه خبر رسید که لشکر سلطان را هزیمتی هول رسید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 492 ). اگر خواب نبودی سحرگاه بر سر طغرل بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 617 ).نگه کن سحرگاه بر دست سیمین
بزر اندرون دُرّ شهوار دارد.
ناصرخسرو.
هر سحرگاهش دعای صدق ران پس بسوی عرش فرسایی فرست.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 827 ).
و از آه سحرگاه او نمی اندیشید. ( سندبادنامه ص 194 ).مغنی سحرگاه بر بانگ رود
بیاد آور آن پهلوانی سرود.
نظامی.
دو چشمش چون دو کوکب بر رخ ماه فروزان تر ز کوکب در سحرگاه.
نظامی.
شبی دائم که در زندان هجران سحرگاهم بگوش آمد خطابی.
سعدی.
سحرگاه ملک با تنی چند از خاصان ببالین قاضی آمد. ( سعدی ).من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می آید صفیرم.
حافظ.
سحرگاهی بود که حضرت خواجه بکلبه این فقیر رسیدند. ( انیس الطالبین ص 24 ).رجوع به سحر و سحرگاهان شود.