سجن.[ س َ ج َ ] ( اِ ) به معنی سجد که سرمای سخت باشد. ( برهان ). رجوع به سجد و شجد و شجن و سجام و شجام شود.
سجن. [ س ِ ] ( ع اِ ) زندان و بازداشت. ( منتهی الارب ). زندان وقیدخانه. ( غیاث ). زندان. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ) ( ترجمان القرآن ). محبس. ( اقرب الموارد ) : قال رب السجن احب الی مما یدعوننی الیه. ( قرآن 33/12 ).
تو از جهلی بملک اندر چو فرعون
من از علمم بسجن اندر چو ذوالنون.
ناصرخسرو.
رضای تو قصریست در صحن جنت خلاف تو سجنیست در قعر سجین.
سوزنی.
ور رهی خواهی از این سجن خرب سر مکش از دوست و اسجد و اقترب.
( مثنوی ).
کافران چون جنس سجّین آمدندسجن دنیا را خوش آیین آمدند.
( مثنوی ).
مباد دشمنت اندر جهان دگر باشدبزندگانی در سجن و مرده در سجین.
سعدی.
وگر بحکم قضا صحبت اختیار افتدبدان که هر دو بقید اندرند و سجن وبال.
سعدی.
بسجن اندر کسی شادان نباشداگر باشد بجز نادان نباشد.
پوریای ولی.
سجن. [ س ِ ] ( اِخ ) نام دهی است از دهات قم... رجوع به تاریخ قم ص 63 شود.