که نادان ز دانش گریزد همی
بنادانی اندر ستیزد همی.
فردوسی.
ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزدبا باد در آویزد و لختی بستیزد.
منوچهری.
چو گوید آنکه آمد میر تا با خصم بستیزدز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد.
فرخی.
مستیز که با او نه برآیی بستیزنه تو نه چو تو هزار زنار آویز.
سوزنی.
چند گویی مست گشتم می بده وقت مستی نیست مستیز ای غلام.
انوری.
خواجه از کبر آن پلنگ آمدکه همی با وجود بستیزد.
کمال الدین اسماعیل.
نهنگ آن به که در دریا ستیزدکز آب خرد ماهی خرد خیزد.
نظامی.
نی دل که بشوی برستیزم نی زَهره که از پدر گریزم.
نظامی.
هر آن کهتر که با مهتر ستیزدچنان افتد که هرگز برنخیزد.
سعدی.
دو عاقل را نباشد کین و پیکارنه دانا خود ستیزد با سبکبار.
سعدی ( گلستان ).
بر گیر شراب طرب انگیز و بیاپنهان ز رقیب سفله مستیز و بیا.
حافظ.