همه پهلوانان براه گریز
ستادند بر جان ودل پر ستیز.
فردوسی.
تو خون سر بیگناهان مریزنه خوب آید از نامداران ستیز.
فردوسی.
شوم پیش رستم بکین و ستیزاگر خیزد اندر جهان رستخیز.
فردوسی.
چو رستم ورا دید زآن گونه تیزبر آشفت زآن پس بخشم و ستیز.
فردوسی.
جهان خواستی یافتن خون مریزمکن با جهاندار یزدان ستیز.
فردوسی.
بباید جهاندار [ کیخسرو ] با تیغ تیزسری پر ز کینه دلی پر ستیز.
فردوسی.
مبین نرمی پشت شمشیر تیزگذارش نگر گاه خشم و ستیز.
اسدی.
سپاهش همه بد ستوه از ستیزبرون رفته هر یک براه گریز.
اسدی.
مستیز که با او نه برآید بستیزنه تو نه چو توهزار زنار آویز.
سوزنی.
بسوی من نظری کن که بی سبب با من جهان سفله بکین است و چرخ دون به ستیز.
ظهیر فاریابی.
الهی... مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآور. ( تذکرة الاولیاء عطار ).چون نداری ناخن درّنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز.
سعدی ( گلستان ).
ستیز فلک بیخ و بارش بکندسم اسب دشمن دیارش بکند.
سعدی ( بوستان ).
شتربانی آمد بهول و ستیززمام شتر بر سرم زد که خیز.
سعدی ( بوستان ).
|| ظلم و تعدی. ( جهانگیری ) : جهان خواستی یافتی خون مریز
مکن بی گنه بر تن من ستیز.
فردوسی.
|| ( نف مرخم ) ستیزنده. ( برهان ) : بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست.
نظامی.
|| ( اِ ) رشک و حسرت. ( ناظم الاطباء ) : بروی از گل بموی از مشک نابی
ستیز ماه و رشک آفتابی.
( ویس و رامین ).
دو ماهند اندر این چرخ و دو سروند اندر این بستان بیشتر بخوانید ...