خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند هفتاد میخ.
فردوسی.
داشتم در میانه شعراسرخ روی و ستیخ گردن خویش.
سوزنی.
ز زر اندر او صد ستون ستیخ ز ابریشمش رشته وز سیم میخ.
اسدی.
|| ( اِ ) راستی و بلندی. || راست ایستادن. || بر کوه و قله کوه. ( برهان ). رجوع به ستیغ شود.