یکی جای کرد اندر البرز کوه
که دیو اندر آن رنجها بد ستوه.
فردوسی.
ز زخم سمش گاو ماهی ستوه بجستن چو برق و بهیکل چو کوه.
فردوسی.
چلیپاپرستان رومی گروه چنانند از او وز سپاهش ستوه.
اسدی.
خروشید بر یک دل از غم ستوه که بازارگانیم ما یک گروه.
اسدی.
و برینسان تاختنی برد که مرغ در هوا ستوه شدی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 79 ).علم داری بحلم باش چو کوه
مشو از نائبات چرخ ستوه.
سنایی.
رود روز و شب در بیابان و کوه ز صحبت گریزان ز مردم ستوه.
سعدی.
|| ( اِمص ) دلتنگی. ( لغت فرس اسدی ). که بصورت بستوه آید : چنین بود هر دو سپه هم گروه
نه زآن سو ستوه و نه زین سو شکوه.
فردوسی.
ستوه. [ س ُ ] ( اِخ ) نام جادویی که ارجاسب برای تفحص احوال به ایران گسیل داشت. ( مزدیسنا و... تألیف معین چ 1 ص 360 ) :
یکی جادویی بود نامش ستوه
گذارنده راه و نهفته پژوه.
فردوسی.