خدای را بستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانْش نسود.
رودکی.
به نوبهاران بستای ابر گریان راکه از گریستن اوست این جهان خندان.
رودکی.
سبک باش تا کار فرمایمت سبک وار هر جای بستایمت.
منطقی.
بمدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
کسایی.
خرد را و جان را که یارد ستودوگر من ستایم که یارد شنود.
فردوسی.
یکایک ببین تا چه خواهی فزودپس از مرگ ما را که خواهد ستود.
فردوسی.
ستودن من او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی.
فردوسی.
همه جهان پدرش را ستوده اند و پدرچو من ستایش او را همی کند تکرار.
فرخی.
او را چنانکه اوست ندانم همی ستوداز چند سال باز دل من درین عناست.
فرخی.
و امیر وی را بنواخت و نکویی گفت و براستی و امانت بستود. ( تاریخ بیهقی ). غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار ستودند. ( تاریخ بیهقی ).ستودش بسی شاه و چندی نواخت
ببایست ازو کارها را بساخت.
اسدی.
ستوده سوی خردمند شو بدانش از آنک بحق ستوده رسولست کش خدای ستود.
ناصرخسرو.
صبر است کیمیای بزرگیهانستود هیچ دانا صفرا را.
ناصرخسرو.
و عایشه اندر راه بایستاد و خطبه کرد و امیرالمؤمنین علی را بستود. ( مجمل التواریخ ).جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای.
سوزنی.
بلطف طبع ز روی کرم مرا بستودبیشتر بخوانید ...