گرفتش دایه و گفتا چه بودت
ستنبه دیو بدخو چه نمودت.
( ویس و رامین ).
|| ( ص ) مردم درشت و قوی هیکل و دلیر. ( برهان ). مردی قوی و بازور باشد. ( صحاح الفرس ). قوی : چون پند [زغن ] فرومایه سوی جوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
از ایرانیان بد تهم کینه خواه دلیر و ستنبه بهر کینه گاه.
فردوسی.
ستنبه دیو بر وی [ بر عاشق ] زور داردهمیشه چشم او را کور دارد.
( ویس و رامین ).
ستنبه دیو هجران را تو خواندی بدان گاهی که از پیشم براندی.
( ویس و رامین ).
گشته دیو ستنبه را از تاب گوهر تیر او به جای شهاب.
سنایی.
یتبع کل شیطان مرید. ( قرآن 22/3 )؛ و تابع است هر دیوی ستنبه مارد را. ( تفسیر ابوالفتوح ).گبر دیدی کو پی سگ میرود
سخره دیو ستنبه میشود.
مولوی.
|| صورتی که از غایت کراهت و زشتی طبع از دیدنش رمان و هراسان باشد. ( برهان ) ( جهانگیری ). || شخص سخن ناشنو و ستهنده و ستیزه کننده. ( برهان ).ستنبه. [ س ِ تَم ْ ب َ ] ( اِخ ) لقب مردی از اولیأاﷲ بود از اهل کرمان ، ابوسحاق ابراهیم نام داشته و از اقران ابراهیم ادهم و بایزید بسطامی بود و سالها در هرات اقامت داشته ، بالاخره در قزوین درگذشته. قبرش در آنجا معروف بود. ( آنندراج ). رجوع به ابراهیم ستنبه شود.