که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیده ای دامنم.
فردوسی.
ستمدیده را اوست فریاد رس میازید با نازش او بکس.
فردوسی.
تو گفتی که من دادگر داورم بسختی ستمدیده را یاورم.
فردوسی.
نبیند دگر روشنی دیده رامگر داد بدْهد ستم دیده را.
اسدی.
خبر برد صاحب خبر نزد شاه که مشتی ستمدیده داد خواه.
نظامی.
تا ستمدیدگان در آن فریادداد خواهند و شه دهَدْشان داد.
نظامی.
کجادست گیرد دعای ویت دعای ستمدیدگان در پیت.
سعدی ( بوستان ).
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس کاندوه دل سوخته هم سوخته داند.
سعدی.