سترک

لغت نامه دهخدا

سترک. [ س ِ ت َ رَ ] ( اِ ) مردم گیاه بود یعنی درخت واقواق. ( اوبهی ). یبروح. رجوع به استرک ، و اصطرک شود. || به استعاره زنان نازاینده که بعربی عقیم است بدان نسبت است. ( اوبهی ). رجوع به استرک و اصطرک شود.

سترک. [ س ِ ت ُ ] ( اِ ) انگشت پنجم چون ازسوی کالوج ابتدای شمار کنند. ابهام. نر انگشت . انگشت نر. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

انگشت پنجم چون از سوی کالوج ابتدای شمار کنند ابهام . نر انگشت .

فارسی به عربی

کبیر

پیشنهاد کاربران

بپرس