ستاننده را گفت بهرام گرد
که این جرم چونین شمردی تو خرد.
فردوسی.
سپهدار مرز ونگهدار بوم ستاننده باژ سقلاب و روم.
فردوسی.
ستاننده چابک ربائیست زودکه نتوان ستد باز هرچ آن ربود.
اسدی.
آن نه مالست که چون دادیش از تو بشودزوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر.
ناصرخسرو.
خواب رباینده دماغ از دماغ نور ستاننده چراغ از چراغ.
نظامی.
- ستاننده جانها ؛ عزرائیل. ملک الموت : جان شیرین وگرامی بستاننده جانها داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383 ).- ستاننده داد :
ستاننده دادِ آنکس خداست
که نتواند از پادشه داد خواست.
سعدی.
|| تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح : ستاننده شهر مازندران
گشاینده بند هاماوران.
فردوسی.