شما را همه پاک برنا و پیر
ستانم زر و خلعت از اردشیر.
فردوسی.
کنون می ستاند همی باژ و ساوز دستان بهر سال ده چرم گاو.
فردوسی.
بگوید بدو هر چه داند ز شاه اگر سر دهد یا ستاند کلاه.
فردوسی.
مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی ندهی داد و همی داد ز من بستانی.
منوچهری.
رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان ، بستد و به امیر داد. ( تاریخ بیهقی ).بشش طریق جبایت ستاندم از عامه
ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم.
سوزنی.
با گُرْسنگی قوت پرهیز نماندافلاس عنان از کف تقوی بستاند.
سعدی.
خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس بقهر از او بستانند مزد سرهنگی.
سعدی ( گلستان ).
|| رفع کردن. برداشتن. از میان بردن. برطرف کردن : و با داروهای خنک تیزی آن بستانند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).- بازستاندن ؛ بازگرفتن :
من چراغم نور داده بازنستانم ز کس
شاه خورشید است و اینک نور داده بازخواست.
خاقانی.