ستاره شمر گفت کای شهریار
نماند بگیتی کسی پایدار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ ستاره شمرکه بر چرخ گردون نیابی گذر.
فردوسی.
ز بس بلندی بالای او نداند کردشمار کنگره برج او ستاره شمر.
فردوسی.
ببزرگیش به صد روی همی حکم کندهر ستاره نگری و هر ستارشمری.
فرخی.
ستاره شمر شد غمی زآن شتاب که لشکر گذر کرد ناگه ز آب.
اسدی.
آمد چنانکه کرد ستاره شمر شمارشاه ستارگان به حمل شهریاروار.
سوزنی.
سال بقای عمر تو بیش از ستاره بادصد بار از آنکه کرد ستاره شمر شمار.
سوزنی.
فرّ و بختش که در آن چشم ستاره نرسدخاک با چشم ستاره شمر آمیخته اند.
خاقانی.