بیامد بدرگاه مهران ستاد
برِ تخت او رفت و نامه بداد.
فردوسی.
فریبرز با رستم کینه خواه ستادند بانیزه در قلبگاه.
فردوسی.
که ما بنده خاک پای توایم ستاده بتدبیر و رای توایم.
فردوسی.
ستاده جوانی بکردار سام بدیدش که میگشت گرد کنام.
فردوسی.
به قضا حاجت پیش تو ستادستم وز حلیمی بتو اندر نفتادستم.
منوچهری.
چندان مردم به انتظار ستاده که آن را اندازه نبود. ( تاریخ بیهقی ).کس آمد که دژبان این کوهسار
ستاده ست بر در به امّید بار.
نظامی.
بساط خسروی را بوسه دادندکمر بستند و در خدمت ستادند.
نظامی.
ستاده قیصر و خاقان و فغفوریک آماج ازبساط پیشگه دور.
نظامی.
ستاده ملک زیر زرین درفش ز سیفور بر تن قبای بنفش.
نظامی.
دورویه ستادند بر در سپاه سخن پرور آمد در ایوان شاه.
سعدی ( بوستان ).
در چمن سرو ستاده ست و صنوبر خاموش که اگر قامت زیبا بنمایی بچمند.
سعدی ( بدایع ).
|| بمعنی چیزی گرفتن که ستدن باشد. ( برهان ) ( آنندراج ).