اشک چشم سبل گرفته ابر
تا روان گشت سوی صحرا شد.
مسعودسعد.
چشم شرع از شماست ناخنه داربرسر ناخنه سبل منهید.
خاقانی.
بسا معشوق کآمد مست مبرورسبل در دیده باشد خواب در سر.
نظامی.
الماس و سهاله و شکرداشت حالی سبلم ز دیده برداشت.
اوحدالدین کرمانی.
خورشید را از آن سبلی نیست و درد چشم کو چشم را ز خاک درش کرد توتیا.
عطار.
مدامش بروی آب چشم از سبل دویدی و بوی پیاز از بغل.
سعدی ( بوستان ).
ز چشمت ار سبل عیب و ریب برخیزدسرائر حُجُب غیب در نظر یابی.
سلمان ساوجی ( از شرفنامه ).
خاطر مدرک دستور جهانبان حجاب دیده روشن خورشید جهانبان سبل.
سلمان ساوجی ( از شرفنامه ).
|| ( هندی ، اِ )بهندی میلی باشد از فولاد که بدان زمین و دیوار کَنند. ( برهان ). دیلم.سبل. [ س َ ب َ ] ( ع مص ) رد کردن چیزی بکسی در راه خدا. || دشنام دادن. ناسزا گفتن. ( دزی ج 1 ص 629 ). || ( اِ ) باران که از ابربرآمده و تا زمین نرسیده باشد. ( منتهی الارب ). باران بمیان آسمان و زمین. ( مهذب الاسماء ). || دشنام. ( منتهی الارب ). || خوشه. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). اطراف سنبل. ( معجم البلدان ). || بینی. || جامه دراز فروهشته. ( منتهی الارب ). دامن پیراهن. ( مهذب الاسماء ). || پرده. ( منتهی الارب ). || سَبَل ٌ من رماح ؛پاره ای از رماح ، کم باشد یا بسیار. ( منتهی الارب ).بیشتر بخوانید ...