عدل کن با خویشتن تا سبز پوشی در بهشت
عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند.
ناصرخسرو.
|| کاشتن و رویانیدن. ( غیاث ). متعدی از سبز شدن. نهال کردن. ( آنندراج ): تخضیر؛ سبز کردن. ( منتهی الارب )( تاج المصادر بیهقی ) : یک زمان چون خاک سبزت میکند
یک زمان پرباد وگبزت میکند.
مولوی.
هر که در مزرع دل تخم وفا سبز نکردزردرویی کشد از حاصل خود گاه درو.
حافظ.
|| نواختن. || برکشیدن. ( آنندراج ) : از یک نگاه لطف مرا سرفراز کرد
چشم تو سبز کرد چو بادام تر مرا.
ملا مفید بلخی ( از آنندراج ).
- سبز کردن سخن و حرف ؛ بر کرسی نشاندن حرف. ( آنندراج ).