سبال

لغت نامه دهخدا

سبال. [ س ِ ] ( ع اِ )ج ِ سبلة. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ) ( غیاث ) :
به نیم گرده بروبی بریش بیست کنشت
بصد کلیچه سبال تو شو که روب نرفت.
عماره مروزی.
لاف تو ما را بر آتش بر نهاد
کآن سبال چرب تو بر کنده باد.
مولوی.
رجوع به سبلة شود.

سبال. [ س ِ ] ( اِخ ) جایگاهی است میان بصره و مدینة. ( معجم البلدان ).

فرهنگ فارسی

جایگاهی است میان بصره و مدینه

فرهنگ معین

(س ) [ ع . ] (اِ. ) ج . سبلت ، موی پشت لب مرد.

فرهنگ عمید

= سِبلَت

پیشنهاد کاربران

هر یکی را زان دگر تنها کنم
چونک تنها شد سبالش بر کنم

بپرس