از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سکینم
پس من بزیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم.
ناصرخسرو.
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب ؟
مسعودسعد.
هر که ترسد مر ورا ایمن کنندمرد دل ترسنده را ساکن کنند.
مولوی.
زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی ساکن ، که دام زلف بدان گستریده اند.
سعدی ( بدایع ).
|| باشنده. ( منتهی الارب ). متوطن. مقیم. جای گرفته. ( ناظم الاطباء ). بر جای باشنده. مستقر : بیک جای ساکن نباشد به جنگ
چنین است آیین پور پشنگ.
فردوسی.
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم ؟
خاقانی.
این جهان و ساکنانش منتشرآن جهان و سالکانش مستمر.
مولوی.
زان ساکن کربلا شده ستی کامروزدر مقبره یزید حلوایی نیست.
( ؟ )
|| پری. ( منتهی الارب ). رجوع به ساکنان گردون شود. || آهسته. خلاف بلند : گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.
سعدی ( مفردات ).
|| آسوده. تسکین یافته. بی رنج : خلق به رنج است و من از فرّ او
هم به دل و هم به جسد ساکنم.
ناصرخسرو.
رجوع به ساکن شدن و ساکن کردن شود.|| دائم. ( منتهی الارب ). ثابت. لایتغیّر. مستمر :
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز ساکن کامل ؟
ناصرخسرو ( دیوان ص 243 ).
- ابتداء به ساکن ؛ شروع به حرفی غیرمتحرک : ابتداء به ساکن محال است. در تداول عوام ، یعنی بلامقدمه. بی سابقه. بی آمادگی.- اقیانوس ساکن ؛ اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام.
- حرف ساکن ؛ حرفی که حرکت ندارد.
بیشتر بخوانید ...