- همه ساله ؛ تمام مدت سال. سالاسال. پیوسته :
نادیده هیچ مشک و همه ساله مشکبوی
ناکردو هیچ لعل همه ساله لعل فام.
کسایی.
همه ساله ایدر توانا نه ای که امروز اینجا و فردا نه ای.
اسدی.
و همت وی همه ساله مصروف بودی بگشایش جهان. ( فارسنامه ابن البلخی ص 72 ).زر افشانت همه ساله چنین باد
چو تیغت حصن جانت آهنین باد.
نظامی.
- ده ساله ؛ آنکه سالش بده رسیده باشد : که ده ساله کودک چنین کارکرد
به افغان سیه رزم و پیکار کرد.
فردوسی.
پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است. سعدی. ( گلستان ). || در آخر برخی از کلمات گاهی معنی یک دهد: بیدبن ساله. ( یادداشت مؤلف ). و ظاهراً در گوساله با در نظر گرفتن «هَ» آخر آن که گاه به معنی تصغیر آید بر خردی دلالت کند.ساله. [ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) لشکری را گویند که در پس سر قلب نگاهدارند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( جهانگیری ). || به زبان هندی برادرزن را گویند. ( برهان ) ( آنندراج ).
ساله. [ ل ِ ] ( اِخ ) دریاچه ای است بزرگ از کشورهای متحده ٔامریکا. در کنار آن سالت لاک سیتی بنا شده است و 400 هزار متر محیط آن است.