سالار

/sAlAr/

مترادف سالار: باشلیق، سپهسالار، سردار، فرمانده، پیر، ریش سفید، کهنسال، مسن، رئیس، سرور، شاه، بزرگ، مهتر، رهبر، ممتاز، برجسته، عالی

معنی انگلیسی:
arch _, captain, chief, chieftain, dean, elder, father figure, head, headman, prince, raja, rajah, sage, sheik, sheikh, worthy, leader

فرهنگ اسم ها

اسم: سالار (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: sālār) (فارسی: سالار) (انگلیسی: salar)
معنی: سردار سپاه، فرمانده لشکر، بزرگ، حاکم، شاه، رهبر، والی، قائد، ( در گفتگو ) دارای صفات ممتاز و برجسته در نوع خود، مهتر، فرمانده سپاه
برچسب ها: اسم، اسم با س، اسم پسر، اسم فارسی، اسم تاریخی و کهن

لغت نامه دهخدا

سالار. ( اِ ) در پهلوی و در پازند «سالار» ( نیبرگ 286 )، ارمنی «سلر» . همریشه و هم معنی سردار. و در این کلمه دال افتاده و «را» به «لام »بدل شده. ( هوبشمان 692 ). از سال + آر ( آورنده ). ( حاشیه برهان چ معین ). اتراک به لهجه خود سالار را مفتوح و محذوف الالف و مشدد گویند. چنانکه مولوی گفته :
من ترکم و سرمستم مستانه قلج بستم
در ده شدم و گفتم سلار سلام علیک.
( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
|| سالخورده. ( برهان ). پیر. ریش سفید. صاحب سال. سال دارنده. و سالار بمعنی سالدار است. آن را سال آر نیز توان گفت. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). پیر. ( استینگاس ). پیر. شیخ. ولی سپس بمعنی سر و رئیس آمده است بی التفاتی به معنی پیری : بجز پیر سالار لشکر مباد. ( قابوسنامه ). || کهن. ( برهان ). در زفانگویا بمعنی کهنه آمده. ( رشیدی ). اصل آن در لغت کهنه و پیر و سالدارنده. ( انجمن آرا ). سالیان بر او بر گذشته. || سردار. ( برهان ) ( جهانگیری ). سردار بزرگ. ( انجمن آرا ). سردار و مهتر و امیر. ( ناظم الاطباء ). فرمانده. سپه سالار. سپهبد. سرکرده. سرلشکر. سرهنگ. امیرالجیش :
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه.
رودکی.
زریر سپهبدبرادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود.
دقیقی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید.
فردوسی.
خروشی بر آمد بکردار رعد
از این روی رستم و زان روی سعد
همی تاختند اندر آن رزمگاه
دو سالار بر یکدگر کینه خواه.
فردوسی.
که گردان کدامند و سالار کیست
ز رزم آوران جنگ را یار کیست.
فردوسی.
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هریکی زان ده و دو هزار
از ایرا نیانند جنگی سوار.
فردوسی.
آنکه زیباتر و در خورتر و نیکوتر از او
هیچ سالار و سپهدار نبسته است کمر.
فرخی.
در تواریخ چنان می خوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360 ). فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و کار ایشان را کفایت کرده شود. ( ایضاً ص 481 ). و سالار این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد. ( ایضاًص 244 ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

محمد حسن خان بن الهیار خان آصف الدوله دایی محمد شاه ( مقت.۱۲۶۶ه.ق. ) وی بسال ۱۲۶۲ ه.ق. در اواخر سلطنت محمد شاه ببهانه ستیزه با حاج میرزا آقاسی صدر اعظم در خراسان علم طغیان بر افراشت و مشهد را تصرف کرد و متولی آستان قدس را بکشت و اشیائ طلای آستان قدس را آب کرد و بنام خود سکه زد . بعد از جلوس ناصر الدین شاه میرزا تقی خان امیر کبیر سلطان مراد وی را شکست داد و دستگیر کرد و بحسام السلطنه ملقب گردید. سالار و پسر ش امیر اصلان خان بدستور امیر کبیر و علی رغم شفاعت شیل ( وزیر مختار انگلیس ) بوسیله حسین پاشاخان سرتیپ مراغه یی اعدام و در خواجه ربیع مدفون گردیدند و دولت کلیه دارایی و املاک آصف الدوله سالار را مصادره کرد .
سردار، رئیس، بزرگ ومهترقوم، بزرگ وپیشترقافله
( صفت ) ۱ - سالخورده پیر شیخ . ۲ - کهن کهنه .
محمد حسن خان فرزند اللهیار دائی محمد شاه

فرهنگ معین

[ په . ] (اِمر. ) سردار، سپهسالار.
(ص مر. ) ۱ - سالخورده . ۲ - کهن .

فرهنگ عمید

۱. [عامیانه] دارای ویژگی های ممتاز، برجسته.
۲. (اسم ) بزرگ و مهتر قوم.
۳. (اسم ) بزرگ و پیشرو قافله یا لشکر، سردار.
۴. (اسم، صفت ) (کشاورزی ) [قدیمی] دهقان آگاه و کاردیده که به امر آبیاری، وجین کردن و کود دادن زمین رسیدگی کند.
* سالار بار: [قدیمی] رئیس دربار، رئیس تشریفات.
* سالار بیت الحرام: [قدیمی، مجاز] خاتم انبیا.
* سالار جنگ: فرمانده جنگ، فرمانده سپاهیان در جنگ.
* سالار خوان: [قدیمی] خوان سالار، سفره چی، سرپرست سفره خانه، رئیس آشپزخانه.

دانشنامه عمومی

سالار (ازبکستان). سالار ( به ازبکی: Salar ) یک منطقهٔ مسکونی در ازبکستان است که در ناحیه قبری واقع شده است. [ ۱] سالار ۲۵٬۵۲۱ نفر جمعیت دارد.
عکس سالار (ازبکستان)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

دانشنامه آزاد فارسی

هم ریشه و هم معنی سردار . در برخی منابع به معنی سالخورده ، پیر، ریش سفید، صاحب سال ، سال دارنده و سال دار نیز آمده است . این واژه در کاربرد پسوند در ترکیبات بسیاری از مقام های اداری استفاده شده که به معنی رئیس صاحبان یک مقام یا حرفه است ، مانند خوانسالار (رئیس آشپزخانه )، دریاسالار (فرمانده نیروی دریایی ). در عهد ساسانیان ، لفظ سالار در درجۀ اول جزو القاب بعضی از صاحب منصبان نظامی بوده ، چنان که فرمانده جنگجویان ارتیشتاران سالار خوانده می شده است و به سرکردۀ بزرگ پیاده نظام «پایگان سالار» و رئیس قراولان خاصۀ سلطنتی را «پشتیگبان سالار» می گفته اند. در عناوین کشوری و درباری نیز این لفظ کاربرد داشته است . در دورۀ اسلامی، تا دوران سلاجقه ، لفظ سالار همچنان در مناصب لشکری و کشوری به کار می رفته است ، مانند سالار غازیان (فرمانده مجاهدین و مطوّعه )، سالار حاجیان (امیر الْحاج )، سالار علویان (نقیب علویان ). سالار در معنای مطلق «مهتر» و سردار هم مجازاً در ادب و شعر فارسی تداول یافت و حتی ترکیباتی مثل سخن سالار، قافله سالار و امثال آن را نیز از آن لفظ ساخته اند. بعدها، مخصوصاً در عهد تیموریان هند و قاجاریه ، باز هم سالار جزو القاب و عناوین حکام و امرا و رؤسا کاربرد داشت، مانند سالار جنگ ، سالار لشکر. این لقب در اواخر عهد قاجاریه به تدریج از عناوین درباری و نیز از ادب فارسی برچیده شد.

اصطلاحات و ضرب المثل ها

معنی اصطلاحات عامیانه و امروزی -> سالار
بامعرفت، لوتی. مثال: طرف خیلی سالاره ! ( یعنی خیلی بامعرفت است )

مترادف ها

principal (اسم)
مدیر، سالار، مایه، رئیس، مدیر مدرسه، سرمایه اصلی، مجرم اصلی

head (اسم)
سر، عنوان، سالار، نوک، رئیس، سرصفحه، رهبر، متصدی، کله، راس، دماغه، انتها، سار، موی سر، ابتداء

chief (اسم)
سر، فرمانده، سالار، پیشرو، رئیس، متصدی، سرور، سید، قائد، سر دسته

leader (اسم)
فرمانده، راهنما، سالار، رئیس، رهبر، پیشوا، راس، سرور، قائد، سر دسته، سر کرده، سرمقاله، پیشقدم

headman (اسم)
سرپرست، سالار، رئیس، پیشوا، سر عمله

chieftain (اسم)
سالار، خیلتاش، سر دسته، رئیس قبیله

don (اسم)
سالار، آقا، لرد یا نجیب زاده، رئیس یا استاد یا عضو دانشکده

sheik (اسم)
سالار، رئیس، رئیس قبیله، شیخ، رئیس خانواده

sheikh (اسم)
سالار، رئیس، رئیس قبیله، مرشد، شیخ، رئیس خانواده

goodman (اسم)
سالار، بزرگ خانواده، خرده مالک، مهمانخانه دار

patriarch (اسم)
سالار، شیخ، رئیسه خانواده، ایلخانی، بزرگ خاندان، پدرسالار، ریش سفید قوم، پدرشاه، رئیس خانواده

aged (صفت)
مسن، سالخورده، پیر، معمر، سالار

old (صفت)
مسن، سالخورده، پیر، سالار، قدیمی، کهنه، باستانی، گذشته، پارینه، دیرینه، عتیق، سابق، فرسوده، سابقی، زر، کهن سال، کهنه کار، پیرانه

فارسی به عربی

رییس , زعیم

پیشنهاد کاربران

سالار: این نام در اوستایی: سَرِدَنا saredanā؛ در سغدی: سریاکیچ saryākic؛ در مانوی: سارار sārār؛ و در پهلوی: sālār ( فرمانده، سرور، سردار ) بوده است.
واژه سالار
معادل ابجد 292
تعداد حروف 5
تلفظ sālār
نقش دستوری اسم
ترکیب ( صفت ) [پهلوی: sālār]
مختصات ( ص مر. )
آواشناسی sAlAr
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ فارسی هوشیار
سالار از فعل سالماق گرفته شده و معنی آن بر زمین زننده و پهلوان است و کاملا یک کلمه ی تورکی هست
اصولا کلماتی که به آر ختم میشوند تورکی هستن مثل
قاجار، افشار، تومار، دمار ( دامار ) ، آچار ، چاپار
...
[مشاهده متن کامل]

شما معیارتون اغلب فارسی تهرانی یا به اصطلاح فارسی فتحعلی شاهی هست که در زمان قاجار و برای تمایز از عوام مردم تهران در دربار به آن تکلم میشد
اگه نه سردار و سالار دو کلمه ی کاملا متفاوت هستن و حتی در معنی هم یکسان نیستن
سالار به معنی پهلوان هست در صورتیکه سردار به معنای فرمانده و سرکرده ی نظامیست

واژه یِ "سالار" با واژه یِ "سردار" همریشه است.
واژه یِ "سالار" در زبانهایِ پهلوی - پارسیِ میانه بوده است. در کارنامه اردشیر پاپکان از "اردوان سالار" یاد شده است. "اردوان" پادشاه اشکانی بوده است ( پارتی ) .
...
[مشاهده متن کامل]

در زبانهایِ باستانیِ ایرانی دگرگونیِ آواییِ ( " رد" / "ل" ) بسیار رواگمند ( =رایج ) بوده است؛بمانندِ واژگانِ ( سَرد/سال ) ، ( آمرد/آمل ) ، ( پرد/پُل ) ، ( ورد/ول، گُل ) و. . .
در ست بهمین گونه واژه یِ "سردار" در پیِ دگرگونیِ آواییِ ( رد/ل ) به "سالار" ترادیس شده است.

سالار = سال ار = مجموعه سال ها
گوساله = گو ( گاو ) ساله ( سال خورده = پیر و با تجربه شده ) => گوساله = گاو پیر شده
=> سالار = سال خورده = با تجریه و پیر => سپه سالار = پیر سپاه = با تجربه سپاه
سالار =کسی که تجربه سالها را به همراه دارد . مهتر ومقبول ( زبان بلوچی )
در زبان پارسی هرگاه واکه های �ر� و �د� پشت سرهم بوده تبدیل به واکه �ل� شده اند مانند:
میهرداد = میلاد
ورد= ول = گل
سردار = سالار
در زمان اشکانیان و سپس ساسانیان به دست ی ده هزار نفره از سربازان گُنْد گفته میشد و به فرمانده انها گندسالار گفته میشد
نامی زیبا است که ریشه در پارسی دارد و هیچ ربطی به ترکی ( گویشی از مغولی ) ندارد
این واژه ریشه در پارسی پهلوی دارد که به معنی رهبر است
این واژه هیچ ربطی به گویشی از مغولی ندارد.
سالار:نام پسرانه با ریشه پارسی
معنا:رهبر
درود ُ سپاس
درباره اینکه ریشه واژه سالار چه بوده، هر یک از کاربران گرامی نگرشهای گوناگونی را برشمردند که هریک در جای خود شایسته ارزیابی ست با این همه آنچه به درستی روشن و آشکار است این است که بنیاد این واژه پارسی و پهلویست.
...
[مشاهده متن کامل]

در نسک ( کتاب ) دینکرد اینگونه آمده که در زمان ساسانیان، در بندر هرمز و بندر سیراف، گونه ای دانشکده افسری دریایی وجود داشت
به نام "ناو ارتشتارستان" که به آموزش افسران دریایی می پرداخت.
فرمانده ناوگان دریایی، ناوبُد و سرفرمانده نیروی دریایی ایران، " ناوبد سالار" نامیده می شدند که خویشکاری ( وظیفه ) آنها، پاکسازی دریای پارس از دزدان دریایی و پیشگیری از پیشروی تازیان در کرانه های نیمروزی ( جنوبی ) این دریا و پاسداری از راه دریایی ابریشم و ایمن سازی بازرگانی دریایی بود.
گسیل نیروی دریایی ایران به یمن در زمان انوشیروان، به دست همین نیرو و به درخواست یمنیها برای رویارویی با اشغالگران حبشی انجام گرفت.

خوان سالار ( خوان=سفره سالار=می اندازد ) کسی که سفره می اندازد. تا از مهمانها پذیرایی شود
دگرش دال به لام در پارسی بسیار بوده است و استادانی که گفته اند دال سترده شده بیراهه رفته اند
در اوستا نیز بسیار میبینیم که دال لام میشود در گویشهای بسیاری از ایران به همین گونه است مانند دست ( ده ) را لست گفتن پشتوان - و این واژه هیچ پیوندی با سال ار ندارد - در وازه سال نیز که سارد بوده همینگونه است و زرد نیز دل شده است
...
[مشاهده متن کامل]

درست ان سللار است که گویه دیگری از سردار است در گویه ای از پارسی دال به لام تبدیل میشد و را نیز به لام و سردار سللار شده است
شخصی که ممیزی شده در زندگی و سختی فراوان کشیده درد کشیده زیادی اذیت شده
واژه نامه دهخدا
سالار. ( اِ ) در پهلوی و در پازند �سالار� ( نیبرگ 286 ) ، ارمنی �سلر� . همریشه و هم معنی سردار. و در این کلمه دال افتاده و �را� به �لام �بدل شده. ( هوبشمان 692 ) . از سال آر ( آورنده ) . ( حاشیه ٔ برهان چ معین ) . اتراک به لهجه ٔ خود سالار را مفتوح و محذوف الالف و مشدد گویند. چنانکه مولوی گفته :
...
[مشاهده متن کامل]

من ترکم و سرمستم مستانه قلج بستم
در ده شدم و گفتم سلار سلام علیک.
( انجمن آرا ) ( آنندراج

سالار:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " سالار" می نویسد : ( ( سالار با همین ریخت ، در پهلوی به کار می رفته است. "سالار" ریختی از سردار می تواند بود: "د"از واژه سترده آمده است و " ر" به " ل" دگرگون شده است؛ نیز از آن روی که دو واژه در کارْمایه ی ( =انرژی ) آوایی یکسان و همتراز بمانند، مصوت کوتاه ـــَـ به مصّوت بلند" ا" دیگر گشته است. ) )
...
[مشاهده متن کامل]

( ( ترا بود باید همی پیشرو
که من رفتنی ام تو سالار نو ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 247.

بزرگ ( اسم )
بزرگ مرد زندگی
بزرگ و برحسته
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢١)

بپرس