سافر

لغت نامه دهخدا

سافر. [ ف ِ] ( ع ص ، اِ ) مسافر. ( شرح قاموس ). مسافر و فعل آن نیامده است. و بعضی گویند: سفر سفوراً. ( از منتهی الارب ) ( قطر المحیط ). ج ، اَسفار، سَفر. سَفَرَة، سُفّار. ( قطر المحیط ). بسفر رونده. سفرکننده. کاروانی. || رسول و مصلح میان قوم. ( منتهی الارب ). سفیر. || نویسنده. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ) ( منتهی الارب ). کاتب. ج ، سَفَرَة. ( قطر المحیط ) || زن گشاده روی. ( منتهی الارب ). امراءة سافر؛ کاشفة القناع عن وجهها. ( قطر المحیط ). ج ، سوافر. || اسب کم گوشت. ( شرح قاموس ) ( منتهی الارب ). فرس سافر؛ قلیل اللحم. ( قطر المحیط ). || فرشته ای که اعمال بندگان نگاه دارد. ( استینگاس ) ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

۱ - بسفر رونده سفر کننده جمع سفره سفار . ۲ - رسول سفیر . ۳ - کاتب جمع سفره . ۴ - زن گشاده روی جمع سوافر . ۵ - اسب کم گوشت . ۶ - فرشته ای که اعمال بندگان را نگاه دارد .

فرهنگ معین

(فِ ) [ ع . ] (اِفا. ) ۱ - سفرکننده . ج . سفره ، سفار. ۲ - رسول ، سفیر. ۳ - کاتب . ج . سفره . ۴ - زن گشاده روی . ج . سوافر. ۵ - اسب کم گوشت . ۶ - فرشته ای که اعمال بندگان را نگاه می دارد.

پیشنهاد کاربران

سافر از ماده سفر ( بر وزن قمر ) گرفته شده و سفر در اصل به معنی پرده برداری از چیزی است ، و لذا به کسی که میان اقوام رفت و آمد دارند تا مشکلات آنها را حل کنند و از مبهمات پرده بردارند سفیر گفته می شود ، به شخص نویسنده نیز سافر می گویند چرا که پرده از روی مطلبی بر می دارد .

بپرس