ساعت ساعت

لغت نامه دهخدا

ساعت ساعت. [ ع َ ع َ ] ( ق مرکب ) ساعت بساعت. ساعت تا ساعت. دمبدم. لحظه بلحظه :
بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 426 ).
ای دل تو برو در بر جانان می باش
ساعت ساعت منتظر جان می باش.
انوری ( دیوان چ نفیسی ص 611 ).
رجوع به ساعت بساعت شود. || ناگهان. غفلةً : اگر هزار چنین کنند من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. ( ایضاً ص 337 ).

فرهنگ فارسی

ساعت بساعت

پیشنهاد کاربران

بپرس