ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و، دائم همی ژکی.
کسائی.
با ملک او وزارت اوسازوار شدکاقبال با وزارت او سازوار باد.
مسعودسعد ( دیوان ص 85 ).
زیرا با کین تو هرگز نشدصورت با روح بهم سازگار.
مسعودسعد ( دیوان ص 162 ).
این روز هم بمرکز ملک آمدی تو بازبا طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک.
مسعودسعد ( دیوان ص 301 ).
جان او را دستیار، دل او را دوستدارطبع ورا سازوار، عقل ورا ترجمان.
مسعودسعد ( دیوان ص 413 ).
تا با می کهن گل نو سازوار شدگل پیشوای می شد و می پیشکار گل.
مسعوسعد ( دیوان ص 675 ).
|| موافق مزاج. ( شرفنامه منیری ) ( برهان ). ملائم. ( منتهی الارب ). ملائم طبع. ملائم مزاج. که باطبع و مزاج کسی میسازد: سازوار طبع اوست ؛ ملائم طبع اوست : سرسال آمد و سرمست می جود توام
سازوار آید با مردم سرمست فقاع.
سوزنی.
|| سزاوار. برازنده. زیبنده. در خور : جز بر او سازوار نیست مدیح
جز بدو آبدار نیست ثنا.
فرخی.
چنانکه آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند اما آن نور سازوار باشد.( معارف بهاء ولد ج 1 ص 8 ). || متناسب و موزون. رجوع به سازواری و ساختن و ساز شود.